دلتنگی تا مغز استخوانم رسوخ کرده ... امروز درست 16 روز است که صدایت را نشنیده ام .... ندیدمت ...
امروز از آن روزهایی که عطرت تمام مشاممو پرکرده ... امروز از آن روزهاست که با چشمان همیشه خیست تمام لحظه هایم تمام ثانیه هایم پر شده ... امروز از آن روزهایی است که گویی از خوابی بسیار بد ... از کابوسی بسیار دهشتناک برخاسته ام ... چون برخاستن از گوری سرد بعد از سالیان متمادی مرگ و سکون ... نه امروز درست 160 میلیون سال نوری است که ازتو جدا شده ام ... نه جدا نشده ام ... مرا با زور و خنجر و دشنه از تو کندند ... از تو کندند به مثابه کندن قسمتی از بدن ... و من و روح من هنوز خونریزی میکند ...
امروز با گرمی خونی که از روحم سرازیر بود از خواب برخاستم ... به یاد تک تک سکانس های روز وحشتناک مبعث ... که هر لحظه در ذهنم پلی بک میشود ... برخاستم ... ایکاش برمیخاستم و میدیدم که همه این حوادث را درخواب دیده ام ... و تو هنوز برای منی ... هرچند که مال من نباشی ... ولی افسوس امروز دیگر دریافته ام مردنم را ...
به مثابه مرده ای که درتشیع جنازه خود شرکت میکند صدای لااله الالله را میشنود و باور مردن خود را ندارد و وقتی درخانه سرد و تاریک گور تنها میماند و سرش به سنگ لحد میخورد میفهمد که ایوای این منم که مرده ام ... و من امروز بعداز 160میلیون سال نوری که اینروزها برایم طولانی شده دریافته ام که دیگر تو را ندارم ... تو مثل یک پروانه زیبا و نرم از دستانم پرکشیده ای و رفته ای ... دستانم خالی است و من به رد پروازت در آسمان دلم مینگرم ..هرچند اشگی که تا همیشه بر چشمانم بیتو جاریست ... همه را مه آگین کرده ولی من ... امید دارم به لحظه بازگشتت ... میدانم دنیا آنقدر بزرگ نیست که دیگر نتوانم ترا ببینم ... دیگر نتوانم دستان مرتعش و زرد و نحیفت را دوباره لمس کنم ...ایمان دارم که هیچ مکاره ای ... هیچ مکاره ای قادر نیست ترا برای همیشه از من بگیرد ...
روزهای بسیاری است که دست به قلم نبرده ام ... چون میدانم دیگر خواننده ای برای درددلهای زخمی من نیست ... و نگاه مهربانت را از من دزدیدند... خدا شاهد است که من به داشتنت از دور دلخوش بودم ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا پایان این همه احساس و عشق پاک وملکوتی را اینگونه تلخ بنویسد ... هنوز در باورم نمی گنجد که خدا مرا اینگونه بخواهد ... ترا اینگونه بخواهد ... نمیتوانم هضم کنم که خدایی به این مهربانی و عطوفت که روح ما را اینگونه با هم عجین کرده ... مرا اینگونه از تو بکند ... و دور بیاندازد ... من الان همین حس را دارم ... گویا از جسم تو ، روح تو کنده شده ام و میان لاشه های کنده شده بسیاری جا مانده ام ... جامانده ام تا بیایندو مرا دفن کنند ولی کسی نمیاید ...
روح خسته و مجروح و رخمی ام خودش در کنج کوچکی از قلبم پنهان کرده چمباتمه زده و مچاله شده ... سرش را با دستانش بغل کرده میان زانوان پنهان کرده ... وحتی لحظه ای مرا نمینگرد.. روح خسته ام که من همیشه همیشه شرمنده اش بوده ام روح بیچاره ام که از دست جسمم به ستوه آمده و دیگر این جسم مفلوک را نمیخواهد ولی نمیداند شکایت به کجا برد .. به خدا ؟ خدایی که اینگونه اورا مچاله کرده ریز ریز کرده و درهوا پرکنده ؟
روزگاری امید داشتم به روزی که با دستان مهربانت به خاک سپرده شوم ... ولی اکنون به مزار آرزوهایم یکی هم افزوده شده ... دیگر امیدی به این هم نیست ... دیگر نمی گذارند حتی به جسدم نزدیک شوی ... دیگر نمیگذارند حتی در مجلس ترحیمت اشکی بریزم ...
مهربانم ... نمیدانم روزی با چشمان مهربانت این مطالب را خواهی خواند ؟ یا اینکه ... هیج نمیدانم ... دیگر موبایلم خاموش شده ..دیگر پیامی نمیاید ... پیامی نمیرود ... با سه حرف اول اسمت روحمو دار زدم ... بیا و روحم را از آن بالا که با وزش هر نسیم تلوتلو میخورد به پایین بکش و دفن کن ... عزیزم ... زودتر بیا... میترسم روحم را باد ببرد ... و روزی بیایی که دیگر نیستم ....